زندگی تویسلول: از سنده خان تا عمو جنگجو و ممد علی
زندان جای عجیبیه، نه فقط به خاطر دیوارای بلند و قفلای سنگین، بلکه به خاطر آدمای عجیبغریبی که اونجا باهاشون همخونه میشی. اوایل که اومدم، شلوغی عجیبی بود. ما بازداشتگاهیها رو به خاطر تعمیرات بازداشتگاه آورده بودن اینجا و جا کم بود. چند ماهی با چند نفر دیگه کفخواب بودم؛ تخت که گیرت نمیاومد، یه پتو مینداختی رو زمین و خودتو جمع میکردی که پات تو صورت یکی نره. اگر هم شب کناریت خواب فوتبال میدید شوتهاش توی گل تو میرفت! اگه مریض میشدی، دیگه بیچاره بودی؛ نه دکتری درستحسابی بود، نه دارویی. فقط باید دعا میکردی بدتر نشه. خدا رو شکر سرویسای بهداشتی تمیز بودن، ولی بعضیا انگار یادشون میرفت دستهگلشون رو آب ببرن یا حداقل یه نگاه به شاهکارشون بندازن و مطمئن بشن همهچیز روالشه!
من توی طبقه سوم یه تخت فلزی سفت داشتم که وقتی پایین غلت میزدند من فکر میکردم داره زلزله میاد، هر شب فکر میکردم اگه این الان بشکنه، مستقیم میافتم رو کلهی عباس، معروف به سنده خان. عباس یه آدم کچل و خیلی چاق بود که انگار یه روز صبح از خواب پاشده بود و تصمیم گرفته بود همهی اخلاقای بد عالم رو یهجا توی خودش جمع کنه. تا گرسنه میشد، انگار یه بچهی پنجساله میشد که اسباببازیشو ازش گرفتن. یه بار یه ساندویچ خریده بودم گوشه اتاق میخوردم، تا منو دید وایساد داد زدن که نخووور واست ضرر داره در حالی که فقط حسادت میکرد، خودش روزی چندتا نوشابه اگر گیرش میومد میخورد و خامه هم روش. حسودیشم که دیگه نگو! اگه غذات یه ذره بهتر از مال اون بود، چنان نگاهت میکرد که انگار داری توی بشقابش تف میکنی.
بعد یه هماتاقی دیگه داشتیم به اسم ایرج جنگجو که همه صداش میکردیم عمو جنگجو. این بابا یه پیرمرد بود که تخماش اندازه کلهی بچهگربه بود و به قول خودش، ۲۷ سال توی زندان "خارش گاییده شده" بود. سمت چپ بدنش فلج بود، ولی این هیچی از روحیهش کم نمیکرد. یه دزد ماهر بود که رد مال داشت و هر خاطرهای که تعریف میکرد، به زمان شاه ربطش میداد و آخرش با فحش به آخوند تموم میشد. اولین بار که عطسه کرد، فکر کردم یه سگ ولگرد توی اتاق پارس میکنه. یه بارم جوگیر شد، تخماشو از رو شلوار گذاشت توی دهن ممد علی! ممد علی تا یه ربع داشت تف میکرد و فحش میداد، ما هم از خنده مرده بودیم. یه بار دیگه هم حسن رو گرفت فرقونی کرد و با همون بدن فلجش سعی کرد دور اتاق بچرخه. حسن التماس میکرد: "عمو، منو بذار زمین، کمرم شکست!" ولی عمو میگفت: "زمان شاه، من با یه دست ده تا از اینا رو فرقونی میکردم!" حال خود حسن مدعی بود که یه زمانی روزی 4 تا دختر غیرتکراری زمین میزده!
ممد علی هم ستارهی سوم این سریال سلولمحور بود. هزارتا سند جعل کرده بود، هزارتا دزدی، کلی قاچاق و یه عالمه جرم کشفنشده که خودش هم یادش نمیاومد. هر روز با خنده میاومد توی اتاق و میگفت: "فردا دادگاه دارم واسه فلان جرم!" بعد فرداش با همون خنده میگفت: "۱۰ سال حکم خوردم!" ما مسخرهش میکردیم که: "ممد علی، برو پیش قاضی بگو آقا کل جرمهای مملکت رو من گردن میگیرم، یه حکم درستحسابی بدید از بلاتکلیفی دربیام!" شکمش انقدر بزرگ بود که موقع راه رفتن دستاش خود به خود میرفت عقب، انگار داره تعادل یه بشکه رو نگه میداره. آشپزیش خوب بود، ولی همیشه از سنده خان فحش میخورد. عباس که مسئول اتاق بود، صدبار تهدید کرد که از اتاق بندازتش بیرون، ولی هیچوقت این کارو نکرد.
زندگی تویزندان یه روز خوب بود، شش روز بد. حالت همیشه بده، یه حس خفگی داری که انگار دیوارا هر روز بهت نزدیکتر میشن. هر کی یه جوری افسردگیشو نشون میداد؛ بعضیا پرخاش میکردن، بعضیا میرفتن سراغ شیشه و متادون، بعضیا کار میکردن و بعضیا هم فقط میخوابیدن. من تونستم 2 جزء از قرآن رو حفظ کنم که شاید بتونه توی پرونده کمک کنه.
ولی اونجا که بودم، یه چیزایی رو فهمیدم. اینکه بیرون هم یه جور زندانه، فقط یه زندان بزرگتر. تا وقتی زمانت مال خودت نیست، زندانی هستی؛ نه فقط توی مکان، توی زمان. یه جور بردهای. زندان باعث شد به این فکر کنم که اگه زندگی پس از مرگی باشه، پس دنیا واقعاً یه قفسه. یه قفس که چون نمیدونیم توش هستیم، تحملش میکنیم. مولانا یه جایی تو مثنوی میگه: "این جهان زندان و ما زندانبانیم / از قفس چون مرغکی پر میزنیم." انگار دنیا یه قفس تنگه که روح توش اسیره، ولی اگه یه لحظه طعم آزادی واقعی رو بچشی، دیگه دلت نمیخواد برگردی. به قول یکی: "آزادی روح وقتیه که از زندان جسم و تعلقاتش رها بشی، وگرنه هر چی داری، بازم بردهای." این حرفش منو یاد اون حس خفگی توی زندان مینداخت؛ اینکه حتی اگه دیوارا نباشن، بازم بند زمان و جسم رهایت نمیکنه.
توی اون سلول به این فکر میکردم که زندگی دنیا مثل خوابه، یه خواب سنگین که اگه یه لحظه ازش بیدار شی، میفهمیهمهی این دویدنها و تقلا کردنها برای هیچ بوده. ما آدما انگار بچههایی هستیم که توی یه بازی بزرگ گرفتار شدیم، دنبال اسباببازیای رنگارنگ میدویم، فکر میکنیم اگه یه دونه دیگه به دست بیاریم، دیگه خوشبختیم، ولی آخرش دستامون خالی میمونه و فقط خستهتر میشیم. انگار داریم توی یه راه بیانتها دنبال سایهی خودمون میدویم، غافل از اینکه اصل همونیه که سایه رو ساخته. این دنیا یه امتحانه، نه یه مقصد. یه جای تنگ و تاریک که باید ازش رد شی، نه اینکه توش غرق بشی و فکر کنی همین همهی ماجراست.
یه وقتایی به خودم میگفتم این همه دویدن برای چیه؟ برای اینکه یه روز بیشتر زنده بمونم توی همین قفس؟ ما مثل کسایی هستیم که توی یه کشتی شکسته وسط دریا گیر افتادیم، به جای اینکه دنبال راه نجات باشیم، داریم عرشه رو رنگ میزنیم و فکر میکنیم اینجوری درستش کردیم. دنیا بهت یه مشت وعدهی پوچ میده، ولی هیچوقت نمیتونی بگیریشون، چون یا میرسی به آخر خط، یا میفهمیاز اول چیزی توی اون مشت نبوده. این فکرا منو میبرد به این که باید یه چیزی فراتر از این دیوارا و این جسم باشه، یه چیزی که ارزششو داشته باشه آدم براش دل بکنه از این همه تعلق بیفایده.
شبها از پنجرهی فلزی توریشکل به تنها ستارهای که برای یه ساعت پیدا بود خیره میشدم، مثل یه چشمک دوردست توی سیاهی بیانتها. فکر میکردم آیا روزی میرسه که این درد و رنج تموم بشه و برام فقط یه خاطرهی محو بشه؟ ولی از این فکر میترسیدم. از اینکه این رنج بزرگ توی ذهنم کوچیک بشه وحشت داشتم، چون یعنی به خودم بقبولونم که میتونم رنج بزرگتری رو به دوش بکشم. مولانا میگه: "درد تو گنج توست، گر بدانی / رنج تو راه به سوی آن جهانی." انگار این دردا یه کلید بودن برای یه در بزرگتر. استاد پناهیان یه بار گفت: "رنج اگه تو رو به فکر حقیقت بندازه، از هر آزادیای باارزشتره." شاید اون ستاره داشت بهم میگفت که این سختیا یه روز منو به یه جای روشنتر میرسونه.
همش به لحظهی آزادی فکر میکردم، اینکه چه حسی داره وقتی دیگه این دیوارا دورم نباشن. دلم میخواست وقتی آزاد میشم فقط راه برم، مثل یه پرنده که تازه بالهاشو باز کرده، زیر آسمون بیکران، بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه، تنها باشم با خودم و یه سکوت که دیگه خفم نکنه. یه نفر گفته بود: "آزادی وقتیه که از خودت هم آزاد بشی، از اون منی که توی قفس ذهنت اسیره." توی اون لحظهها حس میکردم زندگی مثل یه رودخونهست که زیر سنگای سنگین گیر کرده، اگه بتونی سنگا رو کنار بزنی، دیگه راهش باز میشه و تا ابد میتونه جاری بشه.
به قول یکی: "آدما توی دنیا مثل کساییان که توی یه غار تاریک دنبال نور میگردن، ولی نمیدونن نور واقعی بیرون از غاره." اون ستاره برام یه روزنه بود، یه جرقهی امید که میگفت بیرون از این غار یه چیزی منتظرمه، یه آزادی که نه فقط جسمم، بلکه روحم رو هم از این زنجیرا خلاص کنه. از زندگی چی میخوام؟ تا کی باید دنبال ابزار و تنوع و رنگ و اشیا بدوم و آخرش همیشه ناراضی و ناامید باشم؟ خسته شده بودم. واقعاً خسته.
غذاها ولی خوب بود. یه وقتایی که مرغ و زعفرونی میدادن، انگار مهمونی دعوت بودیم. البته اگه عباس حسودی نمیکرد، عمو جنگجو تخماشو به رخ نمیکشید و ممد علی با اون شکم گندهش بشقابو نمیلیسید، بیشتر لذتشو میبردم. توی اون روزا فهمیدم زندگی تویزندان مثل یه سریال کمدی-درامه: یه روز داری میخندی به کارای بامزهی هماتاقیات، یه روزم داری دعا میکنی یه بشقاب غذا یا یه عطسهی عمو جنگجو باعث جنگ جهانی سوم نشه!
حالا که فکرشو میکنم، اگه یه روز این سه تا رو دوباره ببینم، یه بشقاب برنج زعفرونی براشون میبرم و میگم: "عباس، اینو بخور و حسودی نکن؛ عمو، اینو بخور و فرقونی نکن؛ ممد علی، اینو بخور و دیگه با قاشق بانک نزن!"
ادامه دارد...