loading...

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

بازدید : 0
پنجشنبه 22 اسفند 1403 زمان : 10:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

زندگی تویسلول: از سنده خان تا عمو جنگجو و ممد علی

زندان جای عجیبیه، نه فقط به خاطر دیوارای بلند و قفلای سنگین، بلکه به خاطر آدمای عجیب‌غریبی که اونجا باهاشون هم‌خونه می‌شی. اوایل که اومدم، شلوغی عجیبی بود. ما بازداشتگاهی‌ها رو به خاطر تعمیرات بازداشتگاه آورده بودن اینجا و جا کم بود. چند ماهی با چند نفر دیگه کف‌خواب بودم؛ تخت که گیرت نمی‌اومد، یه پتو می‌نداختی رو زمین و خودتو جمع می‌کردی که پات تو صورت یکی نره. اگر هم شب کناریت خواب فوتبال میدید شوت‌هاش توی گل تو میرفت! اگه مریض می‌شدی، دیگه بیچاره بودی؛ نه دکتری درست‌حسابی بود، نه دارویی. فقط باید دعا می‌کردی بدتر نشه. خدا رو شکر سرویسای بهداشتی تمیز بودن، ولی بعضیا انگار یادشون می‌رفت دسته‌گلشون رو آب ببرن یا حداقل یه نگاه به شاهکارشون بندازن و مطمئن بشن همه‌چیز روالشه!

من توی طبقه سوم یه تخت فلزی سفت داشتم که وقتی پایین غلت میزدند من فکر میکردم داره زلزله میاد، هر شب فکر می‌کردم اگه این الان بشکنه، مستقیم می‌افتم رو کله‌ی عباس، معروف به سنده خان. عباس یه آدم کچل و خیلی چاق بود که انگار یه روز صبح از خواب پاشده بود و تصمیم گرفته بود همه‌ی اخلاقای بد عالم رو یه‌جا توی خودش جمع کنه. تا گرسنه می‌شد، انگار یه بچه‌ی پنج‌ساله می‌شد که اسباب‌بازیشو ازش گرفتن. یه بار یه ساندویچ خریده بودم گوشه اتاق میخوردم، تا منو دید وایساد داد زدن که نخووور واست ضرر داره در حالی که فقط حسادت میکرد، خودش روزی چندتا نوشابه اگر گیرش میومد میخورد و خامه هم روش. حسودیشم که دیگه نگو! اگه غذات یه ذره بهتر از مال اون بود، چنان نگاهت می‌کرد که انگار داری توی بشقابش تف می‌کنی.

بعد یه هم‌اتاقی دیگه داشتیم به اسم ایرج جنگجو که همه صداش می‌کردیم عمو جنگجو. این بابا یه پیرمرد بود که تخماش اندازه کله‌ی بچه‌گربه بود و به قول خودش، ۲۷ سال توی زندان "خارش گاییده شده" بود. سمت چپ بدنش فلج بود، ولی این هیچی از روحیه‌ش کم نمی‌کرد. یه دزد ماهر بود که رد مال داشت و هر خاطره‌ای که تعریف می‌کرد، به زمان شاه ربطش می‌داد و آخرش با فحش به آخوند تموم میشد. اولین بار که عطسه کرد، فکر کردم یه سگ ولگرد توی اتاق پارس میکنه. یه بارم جوگیر شد، تخماشو از رو شلوار گذاشت توی دهن ممد علی! ممد علی تا یه ربع داشت تف می‌کرد و فحش می‌داد، ما هم از خنده مرده بودیم. یه بار دیگه هم حسن رو گرفت فرقونی کرد و با همون بدن فلجش سعی کرد دور اتاق بچرخه. حسن التماس می‌کرد: "عمو، منو بذار زمین، کمرم شکست!" ولی عمو می‌گفت: "زمان شاه، من با یه دست ده تا از اینا رو فرقونی می‌کردم!" حال خود حسن مدعی بود که یه زمانی روزی 4 تا دختر غیرتکراری زمین میزده!

ممد علی هم ستاره‌ی سوم این سریال سلول‌محور بود. هزارتا سند جعل کرده بود، هزارتا دزدی، کلی قاچاق و یه عالمه جرم کشف‌نشده که خودش هم یادش نمی‌اومد. هر روز با خنده می‌اومد توی اتاق و می‌گفت: "فردا دادگاه دارم واسه فلان جرم!" بعد فرداش با همون خنده می‌گفت: "۱۰ سال حکم خوردم!" ما مسخره‌ش می‌کردیم که: "ممد علی، برو پیش قاضی بگو آقا کل جرم‌های مملکت رو من گردن می‌گیرم، یه حکم درست‌حسابی بدید از بلاتکلیفی دربیام!" شکمش انقدر بزرگ بود که موقع راه رفتن دستاش خود به خود می‌رفت عقب، انگار داره تعادل یه بشکه رو نگه می‌داره. آشپزیش خوب بود، ولی همیشه از سنده خان فحش می‌خورد. عباس که مسئول اتاق بود، صدبار تهدید کرد که از اتاق بندازتش بیرون، ولی هیچ‌وقت این کارو نکرد.

زندگی تویزندان یه روز خوب بود، شش روز بد. حالت همیشه بده، یه حس خفگی داری که انگار دیوارا هر روز بهت نزدیک‌تر می‌شن. هر کی یه جوری افسردگیشو نشون می‌داد؛ بعضیا پرخاش می‌کردن، بعضیا می‌رفتن سراغ شیشه و متادون، بعضیا کار می‌کردن و بعضیا هم فقط می‌خوابیدن. من تونستم 2 جزء از قرآن رو حفظ کنم که شاید بتونه توی پرونده کمک کنه.

ولی اونجا که بودم، یه چیزایی رو فهمیدم. اینکه بیرون هم یه جور زندانه، فقط یه زندان بزرگ‌تر. تا وقتی زمانت مال خودت نیست، زندانی هستی؛ نه فقط توی مکان، توی زمان. یه جور برده‌ای. زندان باعث شد به این فکر کنم که اگه زندگی پس از مرگی باشه، پس دنیا واقعاً یه قفسه. یه قفس که چون نمی‌دونیم توش هستیم، تحملش می‌کنیم. مولانا یه جایی تو مثنوی می‌گه: "این جهان زندان و ما زندانبانیم / از قفس چون مرغکی پر می‌زنیم." انگار دنیا یه قفس تنگه که روح توش اسیره، ولی اگه یه لحظه طعم آزادی واقعی رو بچشی، دیگه دلت نمی‌خواد برگردی. به قول یکی: "آزادی روح وقتیه که از زندان جسم و تعلقاتش رها بشی، وگرنه هر چی داری، بازم برده‌ای." این حرفش منو یاد اون حس خفگی توی زندان می‌نداخت؛ اینکه حتی اگه دیوارا نباشن، بازم بند زمان و جسم رهایت نمی‌کنه.

توی اون سلول به این فکر می‌کردم که زندگی دنیا مثل خوابه، یه خواب سنگین که اگه یه لحظه ازش بیدار شی، می‌فهمی‌همه‌ی این دویدن‌ها و تقلا کردن‌ها برای هیچ بوده. ما آدما انگار بچه‌هایی هستیم که توی یه بازی بزرگ گرفتار شدیم، دنبال اسباب‌بازیای رنگارنگ می‌دویم، فکر می‌کنیم اگه یه دونه دیگه به دست بیاریم، دیگه خوشبختیم، ولی آخرش دستامون خالی می‌مونه و فقط خسته‌تر می‌شیم. انگار داریم توی یه راه بی‌انتها دنبال سایه‌ی خودمون می‌دویم، غافل از اینکه اصل همونیه که سایه رو ساخته. این دنیا یه امتحانه، نه یه مقصد. یه جای تنگ و تاریک که باید ازش رد شی، نه اینکه توش غرق بشی و فکر کنی همین همه‌ی ماجراست.

یه وقتایی به خودم می‌گفتم این همه دویدن برای چیه؟ برای اینکه یه روز بیشتر زنده بمونم توی همین قفس؟ ما مثل کسایی هستیم که توی یه کشتی شکسته وسط دریا گیر افتادیم، به جای اینکه دنبال راه نجات باشیم، داریم عرشه رو رنگ می‌زنیم و فکر می‌کنیم اینجوری درستش کردیم. دنیا بهت یه مشت وعده‌ی پوچ می‌ده، ولی هیچ‌وقت نمی‌تونی بگیریشون، چون یا می‌رسی به آخر خط، یا می‌فهمی‌از اول چیزی توی اون مشت نبوده. این فکرا منو می‌برد به این که باید یه چیزی فراتر از این دیوارا و این جسم باشه، یه چیزی که ارزششو داشته باشه آدم براش دل بکنه از این همه تعلق بی‌فایده.

شب‌ها از پنجره‌ی فلزی توری‌شکل به تنها ستاره‌ای که برای یه ساعت پیدا بود خیره می‌شدم، مثل یه چشمک دوردست توی سیاهی بی‌انتها. فکر می‌کردم آیا روزی می‌رسه که این درد و رنج تموم بشه و برام فقط یه خاطره‌ی محو بشه؟ ولی از این فکر می‌ترسیدم. از اینکه این رنج بزرگ توی ذهنم کوچیک بشه وحشت داشتم، چون یعنی به خودم بقبولونم که می‌تونم رنج بزرگ‌تری رو به دوش بکشم. مولانا می‌گه: "درد تو گنج توست، گر بدانی / رنج تو راه به سوی آن جهانی." انگار این دردا یه کلید بودن برای یه در بزرگ‌تر. استاد پناهیان یه بار گفت: "رنج اگه تو رو به فکر حقیقت بندازه، از هر آزادی‌ای باارزش‌تره." شاید اون ستاره داشت بهم می‌گفت که این سختیا یه روز منو به یه جای روشن‌تر می‌رسونه.

همش به لحظه‌ی آزادی فکر می‌کردم، اینکه چه حسی داره وقتی دیگه این دیوارا دورم نباشن. دلم می‌خواست وقتی آزاد می‌شم فقط راه برم، مثل یه پرنده که تازه بال‌هاشو باز کرده، زیر آسمون بی‌کران، بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه، تنها باشم با خودم و یه سکوت که دیگه خفم نکنه. یه نفر گفته بود: "آزادی وقتیه که از خودت هم آزاد بشی، از اون منی که توی قفس ذهنت اسیره." توی اون لحظه‌ها حس می‌کردم زندگی مثل یه رودخونه‌ست که زیر سنگای سنگین گیر کرده، اگه بتونی سنگا رو کنار بزنی، دیگه راهش باز می‌شه و تا ابد می‌تونه جاری بشه.

به قول یکی: "آدما توی دنیا مثل کسایی‌ان که توی یه غار تاریک دنبال نور می‌گردن، ولی نمی‌دونن نور واقعی بیرون از غاره." اون ستاره برام یه روزنه بود، یه جرقه‌ی امید که می‌گفت بیرون از این غار یه چیزی منتظرمه، یه آزادی که نه فقط جسمم، بلکه روحم رو هم از این زنجیرا خلاص کنه. از زندگی چی می‌خوام؟ تا کی باید دنبال ابزار و تنوع و رنگ و اشیا بدوم و آخرش همیشه ناراضی و ناامید باشم؟ خسته شده بودم. واقعاً خسته.

غذاها ولی خوب بود. یه وقتایی که مرغ و زعفرونی می‌دادن، انگار مهمونی دعوت بودیم. البته اگه عباس حسودی نمی‌کرد، عمو جنگجو تخماشو به رخ نمی‌کشید و ممد علی با اون شکم گنده‌ش بشقابو نمی‌لیسید، بیشتر لذتشو می‌بردم. توی اون روزا فهمیدم زندگی تویزندان مثل یه سریال کمدی-درامه: یه روز داری می‌خندی به کارای بامزه‌ی هم‌اتاقیات، یه روزم داری دعا می‌کنی یه بشقاب غذا یا یه عطسه‌ی عمو جنگجو باعث جنگ جهانی سوم نشه!

حالا که فکرشو می‌کنم، اگه یه روز این سه تا رو دوباره ببینم، یه بشقاب برنج زعفرونی براشون می‌برم و می‌گم: "عباس، اینو بخور و حسودی نکن؛ عمو، اینو بخور و فرقونی نکن؛ ممد علی، اینو بخور و دیگه با قاشق بانک نزن!"

ادامه دارد...

بازدید : 4
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

امشب بالاخره حوصلم شد بنویسم، از مدتی که نبودم، از یک سالی که توی زندان گذشت.

داخل به معنای واقعی کلمه توی قبر بودم، یه قبر بزرگ. انگار که مردن و زنده شدن رو تجربه کردم. اونجا خیلی حالم بد بود، نه فقط از اینکه زندانی بودم، از اینکه میدونستم بیرون هم چیز خاصی در انتظارم نیست و دوباره باید برگردم به همون زندگی روتین و بی معنای قبلی... همون جستجوی بی انتها.

برای زهرا که یک روز هم طاقت دوری من رو نداشت خیلی سخت گذشت اما خدا رو شکر با همکاری شرکت مشکل معیشت نداشتیم.

من اما هیچ فرصتی برای اینکه بتونم خودمو ریکاور کنم بدست نیاوردم، هیچ کس، حتی زهرا نمیخواد درباره احساسم اونجا حرفی بزنم. میگه حالم بد میشه و بهش حق میدم.

شدیدا دوست دارم تنها باشم، اما وقتی بهش فکر میکنم می‌بینم همون تنهایی هم خیلی برام بی معنا شده. هیچ کدوم از علایقم دیگه برام اهمیتی نداره، دیگه دلم نمیخواد فیلم ببینم، علاقه‌‌‌ای به گیم ندارم، پیاده روی رو خیلی بی معنا میدونم... مثل آدمی‌شدم که فقط زنده هست و داره مثل یک ربات کار میکنه.

اونجا که بودم 2 جز قرآن حفظ کردم، اما هر چی تلاش کردم نتونستم بهش برگردم، هیچ اتصالی نمیتونم بین زندگیم و قرآن بر قرار کنم. دیگه دین برام معنایی نداره. وقتی که نگاه میکنم می‌بینم همه چیز محیط و ژن هست... و هیچ اعمال دینی تاثیری نداره، دعا فایده نداره، من چیزی میخوام که تاثیر داشته باشه... خسته شدم از بس تقلا کردم.

این وسط زهرا رو هم باید با خودم حمل کنم، اون نمیتونه به افسردگی من کمک کنه، نمیتونه باهام باشه. و از طرفی نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم. تا کی میتونم بریزم توی خودم و عادی رفتار کنم. اگر بخاطر زهرا نبود حتما میرفتم سمت داروهای ضد افسردگی اما چون میل جنسی رو شدیدا از بین میبره نمیتونم.

الانم مریض افتادم و حال هیچی ندارم، به زور چندتا از کارامو انجام دادم. دوست دارم شغلم رو عوض کنم، این شغل شدیدا آدمو فرسوده میکنه، دلم یه شغلی میخواد که از صبح تا شب با آدما سر و کار داشته باشم.

حوصلم شد یه پست درباره خاطرات زندان و آدم‌هاش مینویسم.

بازدید : 5
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

تولدم مبارک :)

امروز تولد دختر بی شعور هم بود.

توی استوری یه پیج دیدم صدای کسی که تبلیغ میکنه آشنا هست، یقین کردم که خودش هست و از اونجایی که چیزی رو میخواستم بخرم که باید اونجا حضورا میرفتم با دوستم رفتیم.

دیدمش ، کوتاه تر بود... خیلی بهش نگاه نکردم اما میدونم که اونم منو شناخت. قبلا هم یه بار اتفاقی توی یه مجتمع خرید دیده بودمش، میون جمعیت اتفاقی نگاهمون بهم افتاد و از کنار هم رد شدیم. چندقدم بعد برگشتم و دیدم اونم هم برگشت ... و بعد دیگه ندیدمش.

فکر کنم اینکه چیزی بخوای و بهش نرسی و همینطوری توی دلت بمونه هم از اون امتحاناتی هست که هر کسی باید توی زندگی این دنیا پس بده. خوش بحال اونایی که از این امتحان معافن.

بازدید : 4
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 15:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

رابطه ام با زهرا وارد پیچیدگی‌هایی شده که البته طبیعی هم هست.

زهرا خودش رفته یه مشاوره تلفنی 10 جلسه‌‌‌ای گرفته بود. از من هم خواست که چند جلسه صحبت کنم ، تا الان 2 جلسه باهاش حرف زدم.

اول این داستان یه جورایی از دستش عصبانی شدم، از اینکه اینقدر اول رابطه بهش درباره مشاوره و اهمیت این موضوع گفتم و اون لودگی و مسخره بازی در میاورد و جدی نگرفت قضیه رو. من هم بخاطر شرایط خاصی که داشتم زیاد پاپیچ نشدم.

ولی چیزی نگفتم و گفتم بزار ببینیم چی میشه.

2 تا موضوع هست که خیلی توی این رابطه اذیتم میکنه.

یکی اینکه زهرا روش برخوردش در مواقع احساسات منفی پرخاش و بی احترامی‌هست. در واقع کامل کنترل همه چی رو از دست میده. بارها بهم با پرخاش بی احترامی‌کرده و من هم آدمی‌نیستم که بخوام خشن برخورد کنم و مجبور شدم باهاش قهر کنم. در واقع فعلا تنها ابزاری هست که برای نشان دادن ناراحتیم بهش دارم. چون نمیشه باهاش حرف زد . در واقع هیچوقت ندیدم که خودشو مسئول رفتارش ببینه و همیشه دنبال مقصره و شدیدا گارد داره نسبت به اینکه توی هر بحثی اون مقصر بشه در حالی که من فقط دارم درباره مساله و مشکل صحبت میکنم و توضیح میدم.

شاکی هست که چرا من فکر میکنم همیشه اون مقصره! دیگه پیش خودش فکر نمیکنه که من بودم که بهش بی احترامی‌کردم ، مقصر بی احترامی‌انجام دهنده فعل هست.

موضوع دوم هم اندامش هست، وزنش خیلی بالا رفته و شده 83 کیلو، در واقع من توی خواستگاری‌هام دختر چاق رو دوست نداشتم و عملا از رابطه جنسی باهاش لذت نمیبرم. اونم اینو فهمیده و من به مشاور گفتم که اندامش رو دوست ندارم و هر بار به زهرا با ملایمت گفتم که به اندامش برسه بهم پرخاش و بی احترامی‌میکنه. در آخرین مورد که رسما گفت اره اول رابطه زیر چادر بودم ندیدی میخواستی حواست جمع کنی و من پر از احساس گوه بازنده بودم میکردم. جالبه که الان هم که تصمیم به کاهش وزن گرفته رفته یه رژیم پیدا کرده که ماهی 10 کیلو کم کنه ! هر چی بهش میگم این روش درست نیست اما مساله اینه که زهرا کلا عجول هست و میخواد همیشه چیزی که میخواد رو سریع بدست بیاره.

یکم سخت بشه بیخیال میشه.

به مشاور هم گفتم که زهرا نمیتونه به اندام مناسب برسه هرچند که تلاش کنه... چون نظم لازم برای اجرای برنامه رو نداره. دفعه قبل هم که رژیم گرفت کاملا بی نظم بخش‌هایی از رژیم رو اجرا کرد و وقتی نتیجه نگرفت گفت که رژیم بدرد نمیخورد! حالا زیر بار هم نمیره که من رژیم رو درست اجرا نکردم!

هفته پیش توی مطب جلو بقیه بهم پرخاش کرد و چندبار بهش گفتم یواشتر صحبت کن اما گوش نکرد، منم رفتم بیرون و برای اولین بار بهش گفتم که از چشمم افتادی. واقعا افتاد. میدونی مساله فقط زهرا نیست، مساله اینه که من میبینم اینقدر توی زندگیم زجر و زحمت کشیدم تا خودم رو به اینجا برسونم که بتونم خونه و ماشین و درآمد خوب داشته باشم و حالا که با ازدواجم با زهرا خودم رو از تفریح و آزادی ام محدود کردم چیز زیادی از این رابطه گیرم نمیاد.

فکر میکنم که ضرر کردم. اشتباه کردم و پشیمونم. در واقع الان اصلا مثل گذشته احساس تنهایی اذیتم نمیکنه و اون نیاز به آزاد بودن و استقلال خیلی در من بیشتر شده. اما حالا انگار زندگی من برعکسه، اون زمان که تشنه عشق بودم نبود، حالا که هست مبینیم دیگه مثل قبل بهش نیازی ندارم و در عوض نیازم به چیزی هست که همون عشق ازم میگیره.

گاهی تصور میکنم که اگر زهرا نبود زندگیم خیلی بهتر بود الان و بیشتر از زندگیم لذت میبردم.

اما حالا باید هم توقعات یکی دیگه رو برآورده کنم هم توقعات خودم برآورده نشه و آخرش هم بی احترامی‌و قدرنشناسی ببینم.

میدونم که مشکل از تربیت پدر و مادر زهرا هست، همیشه خیلی دلسوز برخورد کردن و هر سه تا بچشون لوس و پرتوقع و بدرد نخور هستن. از برادر زهرا که بخوام بگم یک کتاب میشه.

در طرف مقابل من آدم کم توقع و رنج دیده‌‌‌ای هستم و تحمل بعضی چیزها الان برام سخته.

اگر راهی بود که بدون دردسر جدا بشیم قطعا انتخابش میکردم ولی نیست و سعی میکنم با جریان زندگی پیش برم از دردسر دوری کنم.

از حضرت دوست آزاد شدم و به زندان دیگه‌‌‌ای افتادم.

حالم از احمقی خودم بهم میخوره

بازدید : 727
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 6:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

اینکه افتادم روی تخت و برای ابتدایی ترین کارها وابسته به یکی دیگه هستم، باید غذا بیارن بزارند جلوم و بردارند، باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره :(

دردم دیگه اذیت نمیکنه و 5 جلسه هست فیزیوتراپی رو شروع کردم که تا اینجا بیشتر شامل گذاشتن برق بوده و خم و راست کردن زانو، که تا اینجا روندش خوب بوده.

این ماه قصدی نداشتم که روزه نگیرم، اما این همزمانی این عمل با ماه رمضون باعث شده که فعلا روزه نگیرم.

برچسب ها تریپل ترت,
بازدید : 1024
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 12:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

امروز روز 5 امبعد از عمل هست.

از شب عمل دردم خیلی زیاد بود شب اول رو با مخدر پتادین که خودشون زدند راحتتر خوابیدم، یعنی بار اول زد جواب نداد، بار دوم زد جواب نداد، منم دردم داشت بیشتر میشد و بار سوم فکر کنم فهمید این جنسش خوب نیست و دوزش رو بیشتر کرد تا جواب داد و خوابم برد.

از صبح هر چند باز دردم شروع شد و این بار یکی دیگشون یه مسکن دیگه از طریق سرم بهم زد که دردم رو کم کرد.

اما دردی که حتی توی خواب هم حسش میکنم سنگینی وحشتناک پام هست، انگار یه کنده درخت از استخونم آویزونه و یه ذره خم بشه درد میگیره.

هر روز صبح و عصر از تخت با بدبختی و کلی عرق ریختن میام پایین و نیم ساعتی راه میرم با عصا دور خونه.

پریشب دردم خیلی زیاد بود و شب به استامینوفن کدیین خوردم اما نصف شب از درد بیدار شدم و هرجور زانوم رو سعی میکردم بزارم که یکم دردش کمتر بشه فایده نداشت...یکم اینترنت سرچ کردم، دیدم این دکتر بیشعور هیچ چیزی بدردبخوری به ما نگفته... پام رو بالاتر از سطح قلب قرار میدم و از زانوبند میارمش بیرون و پتو رو میزارم کنار که یکم سرد بشه... نگو علت درد و التهاب همین بوده! اونوقت نمیدونم چرا دکتر اینارو به مریض نباید بگه که آقاجان موقع خواب پاتو اینجوری بزار، توی همون بیمارستان هم پرستارا خیلی کاری به نحوه قرارگیری پام نداشتند بیشعورا!

تا صبح که ساعت 6 دوتا مسکن دوباره خوردم اما فقط رب ساعتی گیج شدم! همون موقع هم بالاخره بعد از چندروز دستشوییم گرفت و تصمیم گرفتم برم توی همون حیاط . یکی از سختترین کارهایی بود که انجام داده بودم! :)

دیشب با اینکه دردم قابل تحمل بود اما نمیشد باهاش بخوابی، یه شیاف گذاشتم ببینم چی میشه، اولش یهو دیدم انگار حالت اسهال داره بهم دست میده اما مقاومت کردم چون فرآیند دستشویی رفتن خیلی کار اداری داشت و ارزشش نداشت :)

خدا رو شکر بیخیال شد و دردم کم شد و بی توجه به صداهای رعد و برق داخل شیکمم و توی آسمون ابری، تا صبح راحت خوابیدم... اما امروز شیکمم که گویا دیشب از بی اعتنایی ام ناراحت شده بود انتقام خودش رو ازم گرفت و دوبار مجبور شدم به حالت اورژانسی برم دستشویی :)

از دیشب کلا سطح درد ام کاهش پیدا کرده و امروز کلا بیشتر تحرک داشتم، کشف کردم که بهتره قبل از پایین اومدن از تخت و راه رفتن رب ساعتی لبه تخت بشینم و چند تا بالشت بزارم زیر زانوم و تمرین ملایم خم کردنش رو انجام بدم که اینجوری باعث میشه بعدش که میخوام راه برم خون بیشتری توی پاهام باشه و کمتر احساس کنم که پام شده به سنگینی یه تکه سنگ و موقع راه رفتن اذیتم کنه! اینم از مواردی بود که توقع میرفت دکتر بهم میگفت !

3شنبه هفته دیگه باید برم پیش دکتر دوباره... باید تا اونموقع تمرین کنم بتونم پامو تا 90 درجه خم کنم. الان که دردم یکم کمتر شده فکر کنم بتونم.

تقریبا قادر به انجام هیچکاری نیستم! فقط در حدی که روی گوشی چندتا مطلب سرگرمی‌ببینم و توی تلگرام چندتا مقاله عمدتا بورسی. خدا رو شکر این هفته هم بازار عالی بود و اگر هفته دیگه هم اینطور باشه فکر کنم روند بهبودیم سریعتر طی بشه :)

فقط نمیدونم از کی دوباره میتونم روزه بگیرم که اینم احتمالا توی جلسه ویزیت بعدیم از دکترم بپرسم.

این خوابیدن و استراحت و ریلکس کردن رو دوست دارم اما این درد و عدم امکان تکون خوردن شده برام زهر مار. فقط وقت رو میگذرونم و وقتی هم میخوابم سپردم که به هیچ عنوان بیدارم نکنید که خواب رفتنم یعنی یه فرصت غنیمت! چون وقتی خواب میرم که ذهنم بتونه به درد غلبه کنه و این کم پیش میاد.

یه مورد عجیب دیگه هم اینکه این چند روز یهو توی خواب شوک حرکتی بهم دست میده (انگار میخوام از ارتفاع بیافتم)و یهو جفت پام منقبض میشن و از دردش با داد بیدار میشم! نمیدونم این دیگه از کجا اومد!

متاسفانه برای پیوند رباط، گرافت رو از پای چپم برداشتن و روی پای راست گذاشتن و این یعنی که من جفت پام قلم شده :)

امروز زخم پای چپم که آسیب کمتری کلا داشت بهتر شده بود و دیگه تا حدودی میتونم بهش تکیه کنم... تا قبل از اون عملا پایین تنه ام رو نمیتونستم تکون بدم! دکتر هم گفته بود که نه چیزی نیست و از فرداش میتونی پایی که گرافت رو ازش بی میداریم بزاری زمین اما اشاره نکرد که منظورش اینه که فقط میتونی بزاری زمین اونم با کمک دیگران نه اینکه بتونی حرکتش بدی و روش راه بری و خم و زاستش کنی!!

_ پریشب به دوستم گفتم حوالت به این موشک‌ها (عکس‌های شیاف رو براش فرستادم). خندید، فردا صبح زود پیام داده بود که دهنت سرویس، صبح از درد بیدار شدم و رفتم دکتر سنگ کلیه دارم، و الانم دوتا شیاف گذاشتم!! قضاوت با شما :))

_ چرا اینطوری شد؟! یادش بخیر اولین جلسه جودو، من فقط میخواستم یکم روی اعتماد بنفسم کار کنم همین.

بازدید : 1071
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

فردا صبح بالاخره میرم اتاق عمل.

استرس دارم.

چندتا فیلم از نحوه عمل توی یوتیوب دیدم و اصلا دلم نمیخواد موقع عمل بیدار باشم!

کاش بگم کلا بیهوشم کنند.

بازدید : 877
شنبه 5 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!

بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه‌های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.

راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!

اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان و بعد از یکم کلنجار قبول کردن که همون برگه mri که مهرماه پارسال گرفته بودیم رو به جای فرم گزارش حادثه قبول کنند.

خیالم راحت شد. رفتم تجهیزات پزشکی و چون خانمی‌که فروشنده بود تازه رفته بود بهش زنگ زدم و برگه رو انداختم زیر در مغازه.

البته هنوز ممکنه دکتر عمل‌ها رو کنسل کنه اما فعلا که چیزی نگفتند.

دوست دارم زودتر عمل کنم از این درد کهنه خلاص بشم... بالاخره یا اینوری میشیم یا اونوری.

پ.ن: نمیدونم توی ماه رمضون هست روزه‌هام چطور میشه ؟ :/

بازدید : 1941
شنبه 5 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

سخته که تفکر سیستمی‌و منطقی داشته باشی، اما بتونی مثل آدمای ساده دست به انجام کارهایی بزنی که توی ذهنت میدونی احتمالا به نتیجه رسیدنش 2% هست!

خب آدمای ساده اساسا چون به اندازه کافی باهوش نیستن که بفهمن و بتونن نتیجه گیری کنن از سر نفهمی‌ممکنه دست به کارهایی بزنن که شانسی نتیجه بده اما وقتی میفهمی‌کار سخت میشه.

الان شما منطقی بشینی حساب کنی میبینی کل شانس حیات که الان خدا بهت داده حروم شده! یعنی شما با این اوضاع اقتصادی که بخوای حداقل نیازهات رو برطرف کنی که تازه بتونی به خدا و پیغمبر فکر کنی، می‌بینی که سالی باید 30 میلیون پول نخوری نپوشی که جمع بشه، اونوقت تورم 40% هست، یعنی سالی کلا 18 تومن داری! اونوقت مگه چندسال میتونی کار کنی و عمر میکنی؟

خب این شانس حیات کلا مثل بذری میمونه که شانسی برای شکوفایی نداره چون توی باتلاق کاشته شده!

گویا برای این مدل طرز فکر اسم گذاری انجام شده، پراگماتیسم!

یعنی تفکر نتیجه گرا... بالاخره هر چیزی باید به نتیجه‌‌‌ای برسه، فایده‌‌‌ای داشته باشه... داشتم فکر میکردم الان که نماز نمیخونم آیا واقعا زندگیم با وقتی که میخوندم فرقی کرده؟ حس میکردم خدا میگه اینم بالاخره فهمید که نماز بدردش نمیخوره، شاید حالا بره دنبال چیزی که واقعا بدردش میخوره و کیفیت زندگیش رو بهتر میکنه.

یعنی واقعا حس نمی‌کنم که کیفیت زندگیم تابعی از نماز خوندن یا نخوندنم بوده.

واقعا به سیستم جزا و پاداش خدا اعتراض دارم، خب به یکی عقل درست و حسابی ندادی و کلا نمیتونه این بشر بشینه حساب و کتاب کنه و عواقب کارش رو بسنجه خب معلومه که دست به کارهایی میزنه که تعبیر به توکل میشه اونوقت تقصیر من چیه که به مغزم قدرت تجزیه و تحلیل و پیش بینی دادی!؟

اگر فهم و تفکر اینقدر توی قرآن ارزشمند هست و دایم دعوت به تفکر میشه خب چرا اکثر اهل بهشت باید آدمای ساده باشن؟ الان هر کسی یه ذره عقل داشته باشه میفهمه که دینداری الان هیچجوره کاربردی نیست و پاسخگوی نیازهای آدم نیست.

اون دوستام که اهل دختر و این چیزا بودن حداقلش اینه که این نیازشون هر جور بوده یه پاسخی دریافت کرده و حالا یا دارن لذتش رو میبرن یا حداقل اینکه فهمیدن که اینا چیزی نیست که باید دنبالش باشن. خب با دین که نمیشه این چیزا رو فهمید... تقوا پیشه کنید هم که نشد جواب به این نیاز!

که چی؟ که وقتی از در و دیوار داره ناامیدی میریزه بیشتر افسرده بشی؟ اونوقت توی خدا میگی که این چرا افسرده شد؟ میگی که اگر رفته بود دنبال فلان گناه الان افسرده نبود؟ آدمِ خوشحال میره بهشت، یا افسرده؟

شاید مشکل از ذهن منه که وقتی یه سیستمی‌می‌بینه که خرابه میخواد سیستم رو درست کنه، نه اینکه صرفا یه جوری مساله رو حل کنه که کار کنه و بره پی کارش! شاید سیستم همینه، نباید به درست بودنش فکر کرد، فقط باید قبول کرد که این سیستم همینه و مشکل داره و بالاخره شما اینجوری میری بهشت میخوای بخواه میخوای نخواه، تو که نمیتونی دست توی کدهای سیستم ببری و چیزیو تغییر بدی پس مجبوری که قبولش کنی.

_ پرت نوشت‌های دورکاری در قرنطینه

بازدید : 795
شنبه 5 ارديبهشت 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هم‌دمِ پنهانِ مح‌مّد

اون موردی که این اواخر دربارش حرف زدم و کمی‌حس بهش داشتم این اواخر سرد شده بود و درست جوابم نمیداد.

یه عکس گذاشته بود که دیدم حلقه دستشه... براش پیام فرستادم و تبریک گفتم.

انکار کرد و گفت که این حلقه همینطوری الکی دستم هست و بهش عادت کردم و واقعا فکر کردید من نامزد کنم به شما نمیگم؟!

منم گفتم از همین تعجب کردم و این مساله گذشت.

دیروز دیدم پیام‌هامو سین نکرده و وقتی پروفایلش رو چک کردم متوجه شدم بلاکم کرده!!

کلی تعجب کردم و وقتی مطمئن شدم که بلاکم کرده بهش sms دادم که اگر اینقدر مشتاقی منو حذفم کنی بگو که منم شماره ات رو پاک کنم.

جوابی نداد. خیلی ناراحت بودم، هیچجوره نمیتونستم این رفتارش رو توجیه کنم.

دوباره بهش پیام دادم که یعنی اینقدر برات بی ارزش هستم که یک خط توضیح هم نمیدی؟

پیام داد که لطفا بهم پیام ندید و کسی توی زندگیم هست و ممکنه ناراحت بشه.

گفتم آها باشه...

خیلی بهم برخورد این رفتارش... خیلی خودخوری کردم که چیزی نگم اما آخرین پیامم بهش این بود که خیلی این کارت زشت بود و وقتی دیگه به کسی نیاز نداری همینطوری نندازش دور، هر چیزی یه راهی داره.

الانم حسابی عصبانی و ناراحت هستم.

نمیدونم چرا هر چی دختر خل و چل و بی شعور هست سر راه من سبز میشه!

چرا من نمیتونم کسی رو اینطوری از زندگیم به راحتی حذف کنم؟ مطمئنا من اگر جای اون بودم هیچوقت نمیتونستم همینطوری بلاکش کنم و بگم به درک! لاقل یه توضیح میدادم که آقای فلانی من نامزد کردم و مطمئنا درک میکنید که بهتره دیگه با هم در ارتباط نباشیم!

این حداقل احترامی‌هست که میتونست به شعور طرف مقابل بزاره نه اینکه زرت بلاک کنه!

واقعا چرا من نمیتونم اینقدر نسبت به آدما بی تفاوت باشم؟ چرا نمیتونم خودخواه باشم؟

آخرش هم یه روزی به اونی که تازه از راه اومده خودم همچین زخمی‌میزنم و اونم میشه یکی مثل خودم...

خدایا شکرت... همه دعاهام رو مستجاب کردی، قشنگ میبینی من دلم چی بخواد همونو ازم میگیری، وقتی هم که هیچی نمیخوام خودت یه چیزی میندازی توی دلم و بعد کار خودت میکنی... باید گفت نخواستیم دعامون مستجاب کنی... دست از سرمون بردار...

_ حضرت دوست یک کتاب حدیث پیدا کرده از صبح تا شب راه میری 20تا حدیث میدووه دنبالت و برات میخونه! اما دریغ از سر سوزنی تغییر در رفتار گوه خودش! واقعا حسم بهش تنفر هست و تقصیر خودم نیست!

_ حضرت مادر، جدیدا دیگه دو کلمه که درباره ازدواجم بهش میگم میگه ووی محمد ولم بکن برو هر کاری دلت میخواد بکن!

_ دختر بی شعور با من دقیقا توی یه روز بدنیا اومده بود. از لحاظ روحی خیلی بهم نزدیک بودیم اما الان فهمیدم که شعور و فهم بالاتر از هر شباهت و تفاوتی هست. اینم از بدشانسی من بود، سه بار قرار بود ببینمش نشد، یه بار با خاطر دوستش، یه بار طوفان و بارون سنگین، این اواخر هم کرونا!

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 419
  • بازدید کلی : 31016
  • کدهای اختصاصی